هر روز با یک نفر در حیاط دانشگاه بود.در کل دانشگاه بد نام بود و همه ازش بد می گفتند.نمی دونید وقتی در موردش حرف بدی می شنیدم چطور آتیش می گرفتم اما راستش حرف هایشان دروغ نبود.فقط خدا و دوستم مرتضی می دونستند من ازش خوشم میاد.البته نه مثل پسرای دیگه که از اون خوششون میومد،نمی دونم چطور براتون بگم که جنس دوست داشتنم فرق داشت.مرتضی گفت:چرا ازش خوشت میاد؟نگاهی کردم و گفتم:معصومه!
دیگه هیچی نگفت و سوالی نپرسید و رفت.فردا بهم گفت:برو جلو،نترس .واگه ازش خوشت میاد باهاش ازدواج کن.
گفتم:آخه بد نام هستش،تازه گناهکار هم هستش.من خودم دارم می بینم.مرتضی گفت:خودت مگه نگفتی :معصومه!بهش گفتم:منظورم این بود،چشماش معصومه.تازه مردم چی میگن!میگن یه دختر هوس باز و بدنام رو گرفته.با حرف مردم چی کار کنم؟!؟!تازه از کجا بهش بعد ازدواج اعتماد داشته باشم؟!؟!؟! و با سابقش چیکار کنم؟!؟!؟!
بقیه در ادامه مطلب...